۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه


دلم از این دنیای پردود و از نامهربونیهای مردماش گرفته. شهری که برای همه بیگانه ای بیش نیستی، اصلا فرقی نمی کند که چند سال با آنها زندگی کرده ای و چگونه زندگی کرده ای. تهمت ،دروغ، نامهربانی و سنگ دلی... آه. دلم می خواست برم به یک جنگل نمناک و انبوه که درختاش به سختی اجازه ورود نور خورشید رو می دن. با یه رودخونه با آب خنک و زلال وسطش. می رفتم پاهامو می کردم تو آب. با خش خش برگاش نماز می خوندم. آه که چقدر شیرین بود! کاش بسیاری از مشکلات سر راه برآورده شدن این رویا نبود!!!

هیچ نظری موجود نیست: