۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

شادی


خوبی ها، نیکی ها را باید از نو نوشت

شادی ها را باید زندگی کرد

و من دوباره می نویسم

و من دوباره زندگی می کنم...

دو روی سکه


امروز داشتم با یکی از دوستانم که گروهی برای شناخت و مطالعه راجع به امامان (ع) داریم صحبت می کردم. بحث راجع به عقاید مخالف و چگونگی آزادی در دنیای غرب بود. خوب این آزادی منافعی داره ولی همینطور معایبی! شاید از لحاظ خلق و خو به خاطر عدم استرس و برنامه ریزی خوب باشند ولی کل اخلاقیات رو پوشش نمی دن! به علاوه اینکه این اخلاقیات به خاطر خداوند نیست و تاثیری در حال معنویشون نداره وهمچنین اینکه عنصر مهمی که در نظر نمی گیرند خانواده است و تلاش برای بهبود آن که در اسلام و وجود انسانها نقش مهمی در ایجاد آرامش برای اونها داره. هرچند از حق نگذریم وسایل رفاه دنیوی اونجا جوره بستگی داره دنبال چی باشی. البته من مخالف رفاه نیستم ولی به شرطی که ما رو از فطرتمون و اون چیزایی که ارزشمنده جدا نکنه.

سوره القصص (60)

و ما اوتیتم من شئ فمتاع الحیوة الدنیا و زینتها و ما عند الله خیر و ابقی افلا تعقلون.

آنچه که به شما داده شده پس متاع زندگی دنیا و زینتش است و آنچه نزد خداست بهترو پایدار تر است البته اگر بیندیشید.


بارالها!

من خواب دیده ام که کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست...
یا ابا صالح المهدی ادرکنی...
اللهم عجل لولیک الفرج...
بارالها ما ار جز یاران واقعی آن حضرت قرار بده! آمین!

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

رویای شیرین




بالاخره تونستیم یه خونه نقلی بگیریم. حسن قضیه در اینه که یه حیاط خلوت کوچولو داره. دارم براش نقشه می کشم. یه باغچه پر از سبزیجات ؟




یا یه باغچه پر از گل؟



۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

لحظات خوش زندگی ام


سالهاست که تنها لحظات خوش زندگی ام پناه بردن به خدا و بودن با همسرم است، بقیه اش اضطراب آلود و تلخ. لبخندهایش، نگاهش، سخنانش که مرا از هرچه سیاهیست می رهاند وتلاش او برای شاد بودن من و باز بگویم که مورد ها و موردهاست. خدا را شاکرم که در این زمانه دغل او را به من داد و من را به او!

دلم از این دنیای پردود و از نامهربونیهای مردماش گرفته. شهری که برای همه بیگانه ای بیش نیستی، اصلا فرقی نمی کند که چند سال با آنها زندگی کرده ای و چگونه زندگی کرده ای. تهمت ،دروغ، نامهربانی و سنگ دلی... آه. دلم می خواست برم به یک جنگل نمناک و انبوه که درختاش به سختی اجازه ورود نور خورشید رو می دن. با یه رودخونه با آب خنک و زلال وسطش. می رفتم پاهامو می کردم تو آب. با خش خش برگاش نماز می خوندم. آه که چقدر شیرین بود! کاش بسیاری از مشکلات سر راه برآورده شدن این رویا نبود!!!